ترس

ساخت وبلاگ

میان سختی و آسانی، غم و شادی، جشن و عزا کنارم بودی. چنان که داشتی من می شدی! من اما به موقع دست به کار شدم و چشمانم را بستم...

تصمیم گرفتم برای یک بار هم که شده من در تو باشم حتی اگر این بودنم تپش را، نفس را، جان را از من بگیرد؛ من می خواستم دل به دریا بزنم!

خسته شده بودم از اینکه باید همه جا با خود می بردمت اما فقط با یک قدم شرت را کم کردم...

فقط یک بار بود و اصلا هم هولناک نبود،لذت بخش و هیجان انگیز بود. من، افتادم، به انتخاب خودم...

جاذبه ی زمین یا دافعه آسمان*، به خاطر نمی آورم کشیدن یا هل دادن کدامشان بود که پروانه ی تنفس نمی داد...

نگاه خیره ی افراد یا بی خیالی ناهمتا، نمی دانم کدامیک اشک را تولدی نمی بخشید!

و در این قصه، اویی بود؛ اویی که نفس را کشاند و گریه را آغاز کرد، او گریست و من زار زدم...

اویی که به موقع رسید، دیر نکرد و فهمید!

او اقلیت نبود، متمایز بود!

رهاندن ترس، یافتن او بود...

 

 

*: بر اساس یکی از اهنگای بهرام.

پ.ن.: انشای ترمم بود!

پ.ن.2: من اصلا از ارتفاع نمی ترسم، ولی در موردش نوشتم!

دی ماه 98

صاد و سین ما...
ما را در سایت صاد و سین ما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tanhadarshahreshologh بازدید : 136 تاريخ : يکشنبه 27 بهمن 1398 ساعت: 3:31